آسمونی

براى خوب شدن حالمان نیازمند یک دوست داشتن هستیم بیاید بچسبد و ولمان نکند ☺️❤️

آینده رو بساز

چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند . بقیه ی قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چه قدر عمیق است به دو قورباغه ی دیگر گفتند که دیگر چاره ای نیست . شما به زودی خواهید مرد .


دو قورباغه این حرفها را نادیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند . اما قورباغه های دیگر دائما به آنها می گفتند که دست از تلاش بردارید ، چون نمی توانید از گودال خارج شوید ، به زودی خواهید مرد

بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت او بی درنگ به ته گودال پرتاب شد و مرد

اما قورباغه ی دیگر با حداکثر توانش برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد . بقیه ی قورباغه ها فریاد می زدند که دست از تلاش بردار ،‌ اما او با توان بیشتری تلاش کرد و بالاخره از گودال خارج شد

وقتی از گودال بیرون آمد ،‌ بقیه ی قورباغه ها از او پرسیدند : مگر تو حرفهای ما را نشنیدی ؟

معلوم شد که قورباغه ناشنواست ، در واقع او در تمام مدت فکر می کرده که دیگران او را تشویق می کنند .

🌹دست به کار شو

🌹راهی پیدا کن

🌹کاری کن و از این شرایط بزن بیرون و مسیر درستت رو پیدا کن، 

🌹بهترین کسی که میتونه بهت کمڪ کنه خوده خودتی.


پ.ن: فقط به نتیجه فکر کن. در برخورد با آدمهای منفی گوشاتو بگیر و فقط به هدفت فکر کن. امیدت فقط به خدا باشه که برای اون برآورده کردن آرزوی تو مثل چشم به هم زدن اسونه. توکلت به خدا باشه همیشه.

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
فاطمه مهربون

آرامش


آرامش یعنی ...

درمیان صدها مشکل 

عین خیالت هم نباشد!!

لبخند بزنی و شاد باشی :)

چون میدانی  خدایی داری که هوایت را دارد.

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
فاطمه مهربون

لحظه ی خداحافظی

" لحظه ی خداحافظی "

کنارت که ایستاده بودم

دستانم را که گرفتی

به دست هایمان نگاه کردم

که چقدر زیبا قفل شدند در هم

نگاهم به چشمانت افتاد

آن دو چشم رنگی

دنیای من را رنگی کردند

تو آهسته پیشانیم را بوسیدی

آرامش عجیبی را به من بخشیدی

و من باز خیره به تو

در فکر آغوش دوباره ی تو

تو چقدر باهوش بودی

که ذهن مرا خواندی

و سریع پرسیدی:

"به من فکر می کردی؟"

نمیدانم چرا به دروغ جواب دادم

که "دارم به خوراکی های خوشمزه فکر میکنم!"

و تو خندیدی به من و شکمو بودن من :))




فاطمه مهربون

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
فاطمه مهربون

اولین نگاه

اولین بار 
که نگاهم به نگاهت گره خورد
من به خود لرزیدم
غرق چشمان تو گشتم
لحظه ای بود ولی
مهربانیه نگاهت خواستنی
تو خود اما
چه آسوده به من خیره شدی
و چه زیباست 
 " اولین نگاه " من و تو



فاطمه مهربون



۱۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
فاطمه مهربون

لذت ببر :)


ﮔﺎﻫﯽ ﻭﻗﺘﺎ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻦ ﮐﺠﺎﯾﯽ،

ﺑﻪ ﮐﺠﺎ ﺭﺳﯿﺪﯼ ﻭ ﺑﻪ ﮐﺠﺎ ﻧﺮﺳﯿﺪﯼ،

ﮔﺎﻫﯽ ﻭﻗﺘﺎ ﻓﻘﻂ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻦ …

ﯾﺎﺩ ﻗﻮﻟﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﺩﺍﺩﯼ ﻧﺒﺎﺵ،

ﺗﻮ ﺗﻼﺷﺘﻮ ﮐﺮﺩﯼ ﺍﻣﺎ ﻧﺸﺪ …

ﯾﻪ ﻭﻗﺘﺎﯾﯽ ﺟﻮﺍﺏ ﺧﻮﺩﺗﻮ ﻧﺪﻩ

ﻫﺮ ﭼﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﺠﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮔﯿﺮ ﮐﺮﺩﯼ،

ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻥ ﻭ ﺑﮕﻮ ﮐﻢ ﻧﺬﺍﺷﺘﻢ ﺍﻣﺎ … ﻧﺸﺪ :)

ﯾﻪ ﻭﻗﺘﺎﯾﯽ ﻓﻘﻂ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮ …

ﺍﺯ ﺑﻮﺩﻥ ﮐﻨﺎﺭ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﺩﺍﺭﯼ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻥ …

ﺍﺯ ﻃﻠﻮﻉ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺍﺯ ﺻﺪﺍﯼ ﺁﻭﺍﺯ ﻗﻤﺮﯼ ﻫﺎ … ﺍﺯ ﺑﺎﺩ … ﺑﺎﺭﺍﻥ …ﺍﺯ ﻫﻤﻪ …

۱۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
فاطمه مهربون

داستان من و خدا

من در ابتدا خداوند را یک ناظر ، مانند یک رئیس یا یک قاضی میدانستم که دنبال شناسائی خطاهائی است که من انجام داده ام و بدین طریق خداوند میداند وقتی که من مردم ، شایسته بهشت هستم و یا مستحق جهنم …!

وقتی قدرت فهم من بیشتر شد ، به نظرم رسید که گویا زندگی تقریبا مانند دوچرخه سواری با یک دوچرخه دو نفره است و دریافتم که خدا در صندلی عقب در پا زدن به من کمک میکند…

نمیدانم چه زمانی بود که خدا به من پیشنهاد داد جایمان را عوض کنیم… از آن موقع زندگی ام بسیار فرق کرد ، زندگی ام با نیروی افزوده شده او خیلی بهتر شد ، وقتی کنترل زندگی دست من بود من راه را میدانستم و تقریبا برایم خسته کننده بود ولی تکراری و قابل پیش بینی و معمولا فاصله ها را از کوتاهترین مسیر میرفتم…

اما وقتی خدا هدایت زندگی مرا در دست گرفت ، او بلد بود…

از میانبرهای هیجان انگیز و از بالای کوهها و از میان صخره ها و با سرعت بسیار زیاد حرکت کند و به من پیوسته میگفت :

« تو فقط پا بزن »


من نگران و مضطرب بودم پرسیدم « مرا به کجا می بری ؟ »

او فقط خندید و جواب نداد و من کم کم به او اطمینان کردم !


وقتی میگفتم : « میترسم » ، او به عقب بر میگشت و دستم را میگرفت و میفشرد و من آرام میشدم …


او مرا نزد مردم میبرد و آنها نیاز مرا به صورت هدیه میدادند و این سفر ما ، یعنی من و خدا ادامه داشت تا از آن مردم دور شدیم …


خدا گفت : هدیه را به کسانی دیگر بده و  آنها بار اضافی سفر زندگی است و وزنشان خیلی زیاد است ، بنابراین من بار دیگر هدیهها را به مردمانی دیگر بخشیدم و فهمیدم

« دریافت هدیه ها بخاطر بخشیدن های قبلی من بوده است »

و با این وجود بار ما در سفر سبکتر است …


من در ابتدا در کنترل زندگی ام به خدا اعتماد نکردم ، فکر میکردم او زندگی ام را متلاشی میکند ، اما او

اسرار دوچرخه سواری « زندگی » را به من نشان داد

خدا میدانست چگونه از راههای باریک مرا رد کند و از جاهای پر از سنگلاخ به جاهای تمیز ببرد و برای عبور از معبرهای ترسناک ، پرواز کند…


و من دارم یاد میگیرم که ساکت باشم و در عجیبترین جاها فقط پا بزنم

من دارم ازدیدن مناظر و برخورد نسیم خنک به صورتم در کنار همراه دائمی خود « خدا » لذت میبرم و من هر وقتی نمیتوانم از موانع بگذرم

او فقط لبخند میزند و میگوید :" پا بزن"


۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه مهربون

با من

مغرور و بداخــــلاق بشــو با همه اما

با من "بِه از این باش که با خلقِ جهانی"


 #نفیسه_سادات_موسوی

#فوت_فوتک :)


۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
فاطمه مهربون

توقع بیجا

اینکه توقع داشته باشی زندگی باهات خوب باشه،

چون تو باهاش خوبی؛

مثل اینه که توقع داشته باشی یه گرگ تورو نخوره، 

چون توام اونو نمیخوری.!


#آل_پاچینو 



۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
فاطمه مهربون