آسمونی

براى خوب شدن حالمان نیازمند یک دوست داشتن هستیم بیاید بچسبد و ولمان نکند ☺️❤️

۹ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

گذشته گذشته...

     لحظات گران بها را

       در حسرت گذشته

          نابود مکن ...

    در اندیشه ی

      امروز و فردا باش،

         به اشتباهات گذشته پیله مکن ،

    از آنها عبرت بگیر .


    "دبی آوری"

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
فاطمه مهربون

تو را به آرزویت می رساند...


تو را به آرزویت می رساند

     خدایی که

         برای خندان گلی

             آسمانی را می گریاند

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
فاطمه مهربون

روزی که من عاشق شدم

روزی که من عاشق شدم

نی های عالم ساز شد
مجنون دهانش باز شد
دنیا پر از آواز شد

روزی که من عاشق شدم
خورشید تاول زد دلش
ماه از زمین ما گریخت
در دور ها شد منزلش

روزی که من عاشق شدم
عالم سراسر رشک شد
بغضی گلویش را گرفت
چشمان گیتی اشک شد


 

 

 


روزی که من عاشق شدم

روزی که من عاشق شدم
پروانه ها رنگی شدند
آتشفشان فواره زد
کوه ها همه سنگی شدند

روزی که من عاشق شدم

روزی که من عاشق شدم
دریا به دریا باز شد
سیمرغ هم بالی گشود
پرواز ها آغاز شد

روزی که من عاشق شدم
رنگین کمان ها بسته شد
تنهای عاشق داغ شد
ابروی تو پیوسته شد

روزی که من عاشق شدم

روزی که من عاشق شدم

 

 

 

 

 

 

 

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
فاطمه مهربون

آرزومندم ...

اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی، 

و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،

و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد، 

و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی .

آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،

بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی .

برایت همچنان آرزو دارم

دوستانی داشته باشی،

از جمله دوستان بد و ناپایدار، 

برخی نادوست، و برخی دوستدار

که دست کم یکی در میانشان 

بی‌تردید مورد اعتمادت باشد.

و چون زندگی بدینگونه است،

برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی،

نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،

تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد،

که دستکم یکی از آن‌ها اعتراضش به حق باشد،

تا که زیاده به خودت غره نشوی. 

و نیز آرزومندم

مفیدِ فایده باشی

نه خیلی غیرضروری،

تا در لحظات سخت

وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است؛

همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرِ پا

نگه‌دارد.

همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی

نه با کسانی که اشتباهات کوچک می‌کنند 

چون این کارِ ساده‌ای است،

بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران 

ناپذیر می‌کنند.

و با کاربردِ درست صبوری‌ات برای دیگران

نمونه شوی.

و امیدوام اگر جوان هستی

خیلی به تعجیل، رسیده نشوی.

و اگر رسیده‌ای، به جوان‌نمائی اصرار نورزی 

و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی

چرا که هر سنی خوشی و ناخوشی خودش را دارد 

و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند. 

امیدوارم سگی را نوازش کنی

به پرنده‌ای دانه بدهی، و به آواز یک سَهره 

گوش کنی

وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می‌ دهد.

چرا که به این طریق 

احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان.امیدوارم 

که دانه‌ای هم بر خاک بفشانی

هرچند خُرد بوده باشد

و با روئیدنش همراه شوی 

تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود

دارد. بعلاوه، آرزومندم پول داشته 

باشی

زیرا در عمل به آن نیازمندی

و برای اینکه سالی یک بار

پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: «این مالِ من 

است »

فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان اربابِ

دیگری است! 

و در پایان، اگر مرد 

باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی

و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی

که اگر فردا خسته باشید، یا پس‌فردا شادمان 

باز هم از عشق حرف برانید تا از نو

بیاغازید.اگر همه‌ی این‌ها که گفتم

فراهم شد

دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم .


ویکتور هوگو

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه مهربون

امروز بسی مشعوف شدیم من باب امتحان


 صبح که به هزار زحمت از خواب بیدار شدیم با مشقت فراوان و با سرعت هر چه تمام تر به سمت ایستگاه روانه شدیم.پس از نشستن و کمی استراحت در ایستگاه ،اتوبوس حاضر شد که خداروشکر به موقع رسیدیم و استرس بر ما چیره نگشت.و البته خداروشکر راننده امروز مهربان بودندی و مقابل ورزشگاهی که هم اکنون محل جلسات امتحانی بود برایمان اتوبوس را نگه داشت.که به هنگام پیاده شدن خانومی درخواست نمود تا برای او نیز کارتی بکشیم چرا که فراموش کرده اند کارت بیاورند و ما نیز مرامی کارت کشیدیم و داشتیم میرفتیم که ان خانوم به کنارمان بیامد.

 و بازهم خداروشکر یک پانصد تومانیه ناقابل گیرمان آمد.:)

 امتحانی که غولی فرضش میکردیم و هم اکنون گربه ای بیش نبود در مقابلمان...کوله باری بر دوشمان بود که سنگینی میکرد و بیم ان میرفت که سخت باشد و نتوان پاس نمود...لیکن به خیر و خوشی به اتمام رسید.ناگفته نماند که تنها یک دور کتاب را شب امتحان خواندیم ان هم با حذفیات مخصوص خودمان که بسی سبک شد.

 پس از گذر از این کوه یا غول خوشتیپ درس برنامه سازی که دیروزمان را به شدت درگیر خود کرد،از دانشگاه خارج شده قصد خانه نمودیم،ولیکن اتوبوسی نبودی که یارای رساندن اینجانب به خانه گردندی...پس از مدتی درنگ جلوی درب که ایستگاه نیز نبود ،ناگهان همه رفتند و مانده بودیم تنها...البته یه عدد جنس مخالف حضور داشتند که به سان اینجانب قدم میزدندی و اینور و آنور را دید میزدندی.ما نیز اورا تنها گذاشتیم و به سمت کوه پیام نور و کوهنوردی رو آوردیم. تا باشد به ایستگاه برسیم و البته هوا بس ناجوانمرادنه سرد بود.بازهم ناگفته نماند امروز مانتویی بهاری به تن داشتیم . بیم ان میرفت اگر همانجا بمانیم سرماخوردن کوچکترین کارمان باشد.

 کوه را با سرعت بالارفتیم و نفس نفس زنان به ایستگاه رسیدیم که با ورود ما اتوبوس نیز بیامد و چه خوش آمدنی بود...

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه مهربون

عشق واقعی


” قد بالای ۱۸۰، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و …

 

این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.

توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .

 

چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد . تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .

 

تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان ، یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید.

 

از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش

بود . همان قدر زیبا ،با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و …

 

در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز

مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.

وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز مینمود.

 

به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .

 

اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از

رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.

 

ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.

 

محسن که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری ، آتش عشق را در

وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر

روز محسن به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت.

 

هر بار که به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی

اش میشد !

 

اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان در پوست خود نمیگنجیدم ، ناگهان حادثه یی ناگوار همه چیز را به هم ریخت .

 

انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای محسن شد

 

این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق محسن بود .

 

باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند .چقدر زود آشیان آرزوهایم  ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود . آیا من از شنیدن خبر معلولیت محسن برای خودش ناراحت بودم یا اینکه . . .

 

آیا محسن معلول ، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد ؟ آیا او هنوز هم در حد و اندازه

های من بود ؟!

 

منی که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت !!

 

محسن را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم .

 

برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه مرجان به سراغم آمد .

 

آن روز مرجان در میان اشک و آه ، از بی وفایی من نالید و از غم محسن گفت . از اینکه او

بیشتر از معلولیتش ، ناراحت این است که چرا من ، به ملاقاتش نرفته ام .

 

مرجان از عشق محسن گفت از اینکه با وجود بی وفائی من ، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و

 

از هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد.

 

هنگام خداحافظی ، مرجان بسته یی کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت:

 

این آخرین هدیه یی است که محسن قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود . دقیقا نمیدونم

توش چیه اما هر چی هست ، محسن برای تهیه ی اون ، به منطقه ی مین گذاری شده رفته

بود و . . . این هم که می بینی روی کادوش خون ریخته ، برای اینه که موقع زخمی شدن ، کادو دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو ، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه .

 

بعد نامه یی به من داد و گفت :

 

این نامه رو محسن امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم :

 

( نامه و هدیه رو با هم باز کنی )

 

مرجان رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده

بودم اما جرات باز کردنش را نداشتم .

 

خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق محسن را به رخم میکشید و به طرز فکر

پوچم ، میخندید.

 

مدتی بعد یک روز که از دانشگاه بر میگشتم وقتی به مقابل خانه مان رسیدم ، طنین صدای

آشنائی که از پشت سرم می آمد ، سر جایم میخکوبم کرد .

 

_ سلام مژگان . . .

 

خودش بود . محسن ، اما من جرات دیدنش را نداشتم .

مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم .

چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم !

مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کرد

و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت .

_ منم محسن ، نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟

در حالی که به نفس نفس افتاده بودم بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم

 

_ س . . . . سلام . . .

_ چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی ! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که نمیتونی این کار رو بکنی ؟

 

یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خوای نگام کنی ! . . .

 

این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند . طوری که به زور خودم را سر پا نگه داشته

بودم .

 

حرفهایش که تمام شد . مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم .

 

تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد میرود .

 

آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم ، با یک پا و دو عصای زیر بغلی . . . کمی به رفتنش نگاه

کردم ، ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خود .

 

وای ! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید تا مجبور نباشم آن نگاه

سنگین را تحمل کنم .

 

نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند !

 

چرایش را نمیدانم . اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمیتوانستم چشمهایم را ببندم .

 

مدتی گذشت تا اینکه محسن لبخندی زد و رفت . . .

 

حس عجیبی از لبخند محسن برخاسته بود . سوار بر امواج نوری ، به دورن چشمهایم رخنه

کرد و از آنجا در قلبم پیچید و همچون خون ، از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد .

 

داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان ، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم و روی تختم ولو شدم . تمام بدنم خیس عرق شده بود . دستهایم می لرزید و چشمهایم سیاهی میرفت . اما

 

قلبم . . .

قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که از

حلش عاجز بودم کمک کند .

 

بله ، من هنوز محسن را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش لبریز بود که

چنین با دیدن محسن ، به تپش افتاده بود و بی قراری میکرد.

 

ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم . داخل آن چیزی نبود غیر از یک شاخه گلی

خشکیده که بوی عشق میداد .

 

به یاد نامه ی محسن افتادم و آن را هم گشودم .

 

( سلام مژگان ، میدانم الان که داری نامه را میخوانی من از چشمت افتاده ام ، اما دوست دارم چیز هائی در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم . تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل مرا به هوس انداخت تا آن را برایت بچینم ، میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده ، اما چون تو را خیلی دوست داشتم و میخواستم قشنگترین چیز ها برای تو باشد . جلو رفتم و . . .

بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی ، فکر کردم از دست دادن یک پا ، ارزش کندن آن گل را نداشته .

 

اما حالا که درام این نامه را می نویسم به این نتیجه رسیده ام که من با دیدن آن گل ، نه فقط به خاطر تو ، که درواقع به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم ، عشق ارزش از دست دادن جان را دارد ، چه برسد به یک پا و … )

 

گریه امانم نداد تا بقیه ی نامه را بخوانم . اما همین چند جمله محسن کافی بود ، تا به تفاوت درک عشق ، بین خودم و محسن پی ببرم و بفهمم که مقام عشق در نظر او چقدر والا است و در نظر من چقدر پست ….

 

چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم . به ملاقات محسن رفتم و گفتم که ارزش

عشق او برای من آن قدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او خواستم که مرا ببخشد.

 

اکنون سالها ست که محسن مرا بخشیده و ما درکنار یکدیگر زندگی شیرینی را تجربه میکنیم.

 

ما ، هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه گل خشکیده را به نشانه ی عشق مان نگه داشته

ایم..! “

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه مهربون

حافظ خوش زبان...

چه حس زیباییست داشتن تویی که زیباتر از یوسفی ...

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
فاطمه مهربون

خدا اینجاست...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه مهربون