گفتم : میای بریم نماز بخونیم ؟ فعلا که کار نداریم ، اذون هم که تازه گفته ،مسجد هم که همین نزدیکی هاست .

خندید و گفت : چه عجله ای داری؟ بابا جوونی هنوز، وقت برای این کارا هست ، بعدشم راهش رو کشید و رفت .

پشت سرش بودم ... دویدم و خودم رو بهش رسوندم ، دستم رو گذاشتم روی شونه اش ، به طرفم برگشت ، چشام به چشمش افتاد ... گفتم : بابا 18 سالته ، الان انجام ندی کی میخوای انجام بدی؟؟

بازم خندید و گفت : بابا 18 سالمه ، 80 سالم که نیست از عزرائیل بترسم ، حالا وقت هست ... میخونیم .

اون رفت ... ازم دور شد ...

بعد چند وقت توی مجلس روضه دیدمش ... چادری شده بود ...

گفتم : از اینورا ... خوش اومدی ... بابا برو جوونی کن این کارا مال پیرزن هاست ...

اشکش رو با گوشه ی چادرش پاک کرد و گفت : مادرمون 18 سال داشت نه؟ ....

دیگه هیچی نگفت ... زانوهاشو بغل کرد و فقط گریه می کرد .